MamanAli



دیروز صبح که ازخواب پاشدیم علی مامان یکم تب داشت وبهش دارو دادم

۱۰روزی بود که پسرم سرماخورده بود و به خاطراینکه دندوناش داره درمیاد فکرکردیم که واسه اوناس که تب کرده

شب که شد دوباره عشق مامان تب کرد وهرچقدرپاشویه ش کردیم ودارو دادیم بهترکه نشد هیچ،داشت همینطور بدترم میشد

توخونه تب سنجم نداشتیم وخیلی نگران شدیم واقای پدرهم که طبق معمول خیلی نگران‌تر‌ازمن.

خلاصه که محمد ساعت۳شب رفت تب‌ سنج خرید واومد

وقتی تب علی روگرفت فقط بااضطراب به من میگفت باید بریم دکتر واتفاقا خیلی پول پیشمون نبودو کلید ماشین هم جامونده بود خونه مامان محمد ومجبورشدیم بااقای همسایه بریم خداخیرش بده

اخرشم تاساعت۹صبح امروز بیمارستان کودکان بودیم ومتوجه شدیم‌ گلو علی عفونت داره وباید انتی بیوتیک مصرف کنیم

خیلی روزتلخی بود ولی تجربه کسب کردیم مثل همیشه نگاه خدارودرک کردیم

یکی اینکه همیشه پول واسه روز مبادامون داشته باشیم واینکه وقتی میریم اینجورجاها عجله نکنیم وهمه چیز همراهمون باشه  واینکه عشق محمد نسبت به خودمون رو عمیقا درک کردم ودیدم مرد روزای سخته وبرخلاف تصور من میتونه گلیمش رو ازآب بیرون بکشه ومرد من مثل کوه پشتمه وبعدحضور خدادلم به پشتیبانیش گرمه

مادربودن خیلی حس شیرینیه ومطمئنم دلم واسه این سن علی تنگ میشه واسه همینم باتمام وجودم سعی میکنم کمال لذت رو ازاین روزا ببرم.بمیرم واسه پسرم تب که میکنه باهمون زبون شیرینش میگه داغ،دیشب توبیمارستان بهش میگم چرااون نی نی گریه میکنه میگه دااغ .بمیرم‌  واسه تب بدنت پسرگرمایی من الهی مامانت بمیره برات که انقدرداری اذیت میشی

الان که دارم مینویسم ساعت۲ونیم نصفه شبه خیلی خوابم میاد ولی منتظرم تب پسرم فروکش کنه

خدایا ممنونم واسه نعمتهات واسه بودنت واسه این دوتا روزی خوب که الان کنارم خوابیدن وعاشق صدای نفسهاشونم

وممنونم که خیلی چیزارو یادآوری کردی


پسرمن خیلی مهربون وهمه عاشقشن چون به همه محبت میکنه الان که یک سالش گذشته یه عالمه کلمه میگه وخیلی خوشگل من وباباشو صدامیکنه از قبل از یک سالگیش خیلی مسلط باچنگال میوه وغذا میخوره که میدونم بچه های کمی توی این سن به چنگال مسلط هستن

عشق من چندماهی هست که خیلی خوشگل روکاغذ مینویسه وکتاب رو هم میذاره جلوش الکی میخونه

وقتی مهر پیدامیکنه نماز میخونه وزیرلب یه چیزایی میگه انگار

نفس من واسه همه بوس میفرسته وبای بای میکنه

میره توبالکن مامانی وباباییش رو صدامیکنه واز اینجا باهاشون حرف میزنه

من مطمئنم پسرم یه نابغه است وتو آینده آدم بزرگی میشه

خدایا به خودت میسپرمش چون خیلی بهت نیاز داره

دستش روول نکن خدای مهربونم


حیف که دیرتصمیم به نوشتن گرفتم ودلیلش این بود که واقعا وقتش رو نداشتم 

پسرمن خیلی خوش اخلاق وباهوش ومنحصربه فرده وهمین هوش زیادش باعث شیطنت زیادش شده

علی ازوقتی که ۴ دست وپا رفت یک دیقه هم یه جا بند نشده ومنم همش دنبال خرابکاری ها وریخت وپاششم وقول میدم هیچ وقت خسته نشم چون عاشقشم وخداروشکر که یه بچه سالم وباهوش وزبون بفهم بهم داده وبه لطف قران علی خیلی باهوش وصبوره

تولد یکسالیش که پسرم سنگ تموم گذاشت وخیلی خوش اخلاق بود وشیطنت کرد وبه خاطربرنامه ریزی های خودم هم همه چی عالی بود

تولد ۲۶سالگی من که علی جونم یک سال و۲۰ روزش بود بهترین هدیه رو بهم داد وراه رفت

خیلی خوشحال شدم خیلی حس قشنگی بود خدایا شکرت

ازش فیلم گرفتم ووقتی صدای خودم شنیدم که چقدر هیجان زده ام خندم گرفته بود

ذوق وشوق قدمای خوشگلش یه طرف به میز ودرودیوار خوردنشم که جای خود که همش دلمون رو میریخت 


علی رو گذاشته بودم پیش مامان عصمتش ووقتی رفتم دنبالش دیدم چندقدم چهاردست وپارفته ومامانیش ازش فیلم گرفته

راستش به اندازه دندونش هیجان زده نشدم چون خیلی وقت بود تلاش میکرد که خودشو جلو بکشه

وتازه اول شیطونیش بود واز وقتی که علی ۴دست وپا رفت من یکسره دنبالش بودم وقربونش برم تامیتونست شیطنت میکرد

یادمه یه بار که بردمش پیش مامانی ش تاکارامو کنم یک ربع بعد رفتم دنبالش دایی محمد گفت اینو ببند به ستون تاکارات رو انجام بدی

پسرشیطون من از وقتی راه افتاد یه لحظه یه جا بند نمیشه وکلی خرابکاری وولو وردگی داره

الهی من فدای تووشیطونیات بشم که هرچقدرم دنبالت بدوم خسته نمیشم چون عاشقونمی


نشسته بودیم که محمددستش روکرد تودهن علی ودستش خورد به دندونش 

محمداز خوشحالی داشت پرواز میکرد وبلندبلند میخندید نمیدونست چیکار کنه

برای من هم خیلی حس خوبی بودو وصف نشدنی جزبهترین اتفاقای زندگیمون بود وحالا میفهمم لحظه لحظه زندگی علی بهترین اتفاقا برامون میوفته

پسرم ۷ماه و۲۰روزش بود که اولین دندونش دراومد الهی مامان قربونت بره شیرینم بهترینم


اوایل که اومده بودیم خونه همه ازبغل کردن من ومحمد دلشون میریخت ومنی که به هیچ نوزادی دست نمیزدم تواین ۷ روز مسلط شده بودم وهمه کارای پسرمو خودم انجام میدادم

ندا هم پیشم بود وبعدش چند روز رفتیم خونه شهرام ویه برف سنگین اومد واونجا موندگار شدیم علی رو هم ختنه کردیم وبعد که برگشتیم خونه تا یه مدت شبا محمد از نگرانی خوابش نمیبرد 

خودم هم که وقتی علی بیدار میشد میاوردمش توی حال وخواب رو از سرش میپروندم تامحمدراحت بخوابه

صبحای زود میذاشتمش جلوی بخاری وکلی کیف میکرد

وروزاهم که فقط کارم عکس انداختن از عروسکم بود

هرروزش قشنگ بود وروزامون روقشنگ میکرد الهی من قربونش برم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نگهداری گربه و آموزش های مربوط به آن حفاظ دماوند کانون تبليغاتي مجله اینترنتی رز فان تولید کننده و واردکننده سنگ های لوکس ساختمانی FILM LAND اطلاعات عمومی تولید کود کمپوست گروه کسب و کار گیم اور نیازمندی و آگهی رایگان اینترنتی